... گلهای شقایق دیگر پر پر شده.
...نزدیکی های صبح بود. بوی رطوبت و مدفوع و پوسیدگی تشکها کم کم در دماغ بچه ها می پیچید و همه را به عطسه وا می داشت و فرصت خوابیدن را میگرفت.بلند شدم و به نرده های تختخوابم تکیه دادم آنچه از دل کوچکم می گذشت در جلو چشمانم مجسم کردم.
سکوت سحر گاهی را عطسه بچه ها و تدارک مراقبان به هم زده بود. بچه ها یکی پس از دیگری سر از لحاف بیرون آورده و همدیگر را می پاییدند و یک به یک به نقش و نگارهای روی دیوار-که چند ماهی برای رسم کردنشان جوانی خوش ذوق، وقت صرف کرده بود-مینگریستند.هنوز چند صباحی از عمر نقاشی هانگذشته بود که رنگ پریده و رنگ ریخته شده بودند.
نقاشی های دیوار که بی اعتنایی روز بروز بی حالت شده بودند.دختری که روی شاخه ای از درخت رسم شده با رنگ و لعاب ریخته خود ،دهن کجی می کرد.
وآنسوی دیوار پرنده ها دیگر حوصله ماندن را نداشتند و پر کشیده اند که از این بد بختیها و یکنواختیها خود را کنار بکشند و شکارچی تفنگ در دست پشت کوهی در کمین نشسته و نشانه رفته است.
گل های شقایق دیگر پر پر شده انگار کسی را حوصله آب دادن نمانده است.و در دیوار رو بروی اطاق،تصویر دستان پر توان باغبان پیر تا کتف پاک شده است. ولی داس پیر مرد که زمانی برای پیرایش سبزه زارها بوده انگار قصد درو کشتزار یادمانها را کرده است سردی و افسردگی بر درو دیوار های بی جان اثر کرده است .با این وجود همه اینها برایم تکراری بود.
چیزی که مرا مشغول خود کرده بود.عروسکی بود که تازه وارد زندگی من شده بود. صدای پای خانم پرستار لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.او طبق عادت از ابتدای ورود با بچه ها خوش و بش می کرد. بعد از لحظه ای دستان مهربان خانم پرستار را بر سر کچلم که همیشه از ته تراش می دادند احساس کردم در حالیکه احوالی از من و عروسکم می پرسید ابروانش را گرده زده و آرام به من گفت: رویا هیچ میدانی این عروسک مال کیه؟!
گفتم نه
گفت حالا که نمی دنی، دوست دارم ماجرای عروسک را برایت تعریف کنم.هنوز خانم پرستار صحبتش را شروع نکرده بود که خبر رسید که اکبر زبانش را گاز گرفته است.بیچاره اکبر وقتی تشنج اش می گرفت اینطوری می شود ولی مثل اینکه اینبار قضیه جدیست.
خانم پرستار هنوز از طبابت اکبر فارغ نشده بود که لنگه دمپای پس گردنش را نشانه رفت.
بیچاره خانم پرستار ، خدا نکند که بلایی سرش بیاید.
بالاخره روزها را به امید امدن خانم پرستار پشت سر گذاشتیم و همه رنج ها و مشقتها را به شوق دیدار تحمل کردیم.
|